اینجا همه چی درهمه
از بودن در این وب سایت لذت ببرید دوستان عزیز
|
|||||||||||||||
اين داستان را سه سال پيش نوشته بودم، ولي يادم رفته بود بياورم! ديروز توي كاغذهاي باطله گيرش آوردم، اگر به درد ميخورد، چاپش كن. *** چه ميخواستم بگويم؟ براي آدم كه هوش و حواس نميماند ... آها ... يادم آمد، جريان اين است كه ارادتمند دو سه سال است كه حافظه ام را از دست داده ام و از رجال قوم هم فراموشكارتر شده ام. مثلاً سه سال پيش تصميم گرفتم زن بگيرم. والده و مالده را راه انداختيم رفتيم يك دختر خانمي را براي همسري انتخاب كرديم. چند روز بعد رفتيم محضر و عقد ازدواج را بستيم و قرار شد شب جمعة بعدش عروسي كنيم، ولي شايد باور نكنيد كه حقير يادم رفت كه شب جمعه بايد عروسي كنم! و روي همين اصل خانوادة عروس با دلخوري تمام از دست من شاكي شدند و طلاق دخترك را گرفتند و نصف مهريه اش را پرداختيم. http://ice-popup.ir/ref:91 http://ice-popup.ir/user/signup/ref:91ادامه مطلب ... موضوعات
آرشيو وبلاگ
پيوندها
تبادل لینک
هوشمند
|
|||||||||||||||
|